((به نام خداوند زیبا سخن))
درد تویی درمان تویی آشفته ام سامان تویی
ابر تویی طوفان تویی خشکیده ام باران تویی
((به نام خداوند زیبا سخن))
درد تویی درمان تویی آشفته ام سامان تویی
ابر تویی طوفان تویی خشکیده ام باران تویی
((به نام خداوند زیبا سخن))
این دل ز خیال تو دمی نیست رها
جز وصل تو بر درد دلم نیست دوا
من نیست شدم در تو و خورشید شدم
چون نیست شدن در ره تو نیست فنا
((به نام خداوند زیبا سخن))
ای راه که بیراهه و بن بست شدی
با عقل علیه عشق هم دست شدی
منعم مکن از پیروی مکتب دوست
شاید تو هم از باده دل مست شدی
((به نام خداوند زیبا سخن))
هر شب خیالم را می آرایم به بوی تو
پر می کشم در وادی رویا به سوی تو
من با تو عمری زندگی کردم در این عالم
نوشیده ام از شهد شیرین سبوی تو
هر شاعری در وصف چشمانت غزل دارد
من مانده ام در حسرت دیدار روی تو!
هر قدر می جویم تو را کم تر نشانی هست
همچون غزالی تیزپاست... آداب و خوی تو
هر سمت و سویی بنگرم تنها تو هستی تو
هر موج دریا جرعه ای ست، از موج موی تو
بی تاب دیدار توام ای ماه ِ پنهانم
شاید شبی راهی شوم ناگه به کوی تو
((به نام خداوند مهربان))
خسته از تلخی هر حادثه ام می دانی
غم این دل شده یک مثنوی طولانی
مژده ای ده که به پایان رسد این تاریکی
تو که عمریست از احساس غزل می خوانی
((به نام خداوند زیبا سخن))
دور از توام ای دوست ، نزدیک به مردن
شــطرنج عجیبی ست و تو... در پی بردن
تسلیم نگاهت شده این شاه نگون بخت!
از تو ، چه دل انگیز شده شکست خوردن
((به نام خداوند زیبا سخن))
او رفت دلش با دل ما نیست که نیست
آن قلب ، دگر منزل ما نیست که نیست
گشتیم و چو او ماه رُخی یافت نشد...
جز او صنمی مرهم نازک دل ما نیست که نیست
((به نام خداوند زیبا سخن))
این بخت نگون با دل ما یار نبود ؛
او رفت!
دلش به ما گرفتار نبود!
آن بذر که کاشتیم و با عشق درختش کردیم ،
ای دل تو مرا ببخش... پُربار نبود...
((به نام خداوند زیبا سخن))
جز پیچ و تاب زلف تو ، اندیشه ای نیست مرا
جز فکر تو کاری دگر؟ نه پیشه ای نیست مرا
از شوق دیدارت بدان دل را به دریا می زنم
با آن که جز عشقم به تو ره توشه ای نیست مرا
((به نام خداوند زیبا سخن))
این راه را به جز عشق ، گویند رهبری نیست!
جز عشق را رها کن... فـانوس دیگری نیست!
((به نام خداوند زیبا سخن))
دار و ندار دل را ، چَشم تو داده بر باد...
وای از تو و نگاهت! هر دم امان و فریاد!
دور از تو نیست یک دم این خاطر پریشان
هرگز مباد ای عشق! دل بی تو گردد آباد
از لحظه ای که کعبه مسجود عارفان شد
من در طواف عشقم ، حول وجود صــیّاد
ویرانه ای است این دل ؛ جانا تفقدی کن!
کز بندهای دنیا ، این بنده گــــــردد آزاد
گم کرده ام خودم را ؛ ای رَه نما کجایی؟!
یا ربّ نجاتمان ده! از نفس سست بنیاد...
می سوزد از نگاهت این جان نیمه ویران
در سرزمین این دل ؛ یاد تو کرده بیــداد
صبر از کفم ربوده شوق وصالت ای دوست!
جز نقش روی ماهت ، چیزی نمانده در یاد
ای عشق! پرده ها را از روی خود بیَفکن
در هر نوای سازم ، این شور جاودان باد!
((به نام خداوند زیبا سخن))
جاری است هوایت به رگم چون باران
مهر تو چُـنان رود ، به دل هست روان
از روز ازل ، بر لب من نام تو هست
آگاهی و این عشق ز تو نیست نهان
من شهر به شهر در به در رد و نشانت بودم
این در به دری ، جز به لقای تو نیابد پایان
گویند که این راه ، پر از تشویش است!
دانم که پریشان دل من با تو می یابد سامان
ای دوست! دلم گرچه پر از تاریکی ست...
راز دل من را تو بپوشان و مگو با دگران!
گویند خطاپوشی و ... دریاست دلت ای دلبر!
در عشق خودت غرقم کن! مرا ز من بازسِتان!
((به نام خداوند زیبا سخن))
دار و ندار دل را ، چشم تو داده بر باد ...
وای از تو و نگاهت! هر دم امان و فریاد!
دور از تو نیست یک دم این خاطر پریشان
هرگز مباد ای عشق! دل بی تو گردد آباد
((به نام خداوند زیبا سخن))
شیرین در درونش ، شوری به پاست امشب
فرهاد کوه کَن شد! سوری به پاست امشب
شاید صدای این دل از عشق پرده برداشت
فرهاد شرمگین شد! شیرین که تیشه برداشت
گــویند در ره عشق ، باید ز سَر گذر کرد!
باید گذشت و رد شد تا کوی او سفر کرد!
جان است گرچه شیرین ، عمر است گرچه زیبا
باید ز مرگ نوشید ... چون شربتی گوارا ...
این راه را به جز عشق ، گویند رهبری نیست!
جز عشق را رها کن...! فانوس دیگری نیست!
ای ریسمان محکم! چنگی بزن دلم را
تا از نوای این ساز ، یابند منزلم را ...
بگذار تا صدایم پیچد درون این شهر
باکی ز مردنم نیست! از طعم تلخ این زهر ...
در راه عشق این بار ، فرهــــــــاد ها زیادند!
کز جانشان گذشتند ... سر را به باد دادند!
سر را به دوست دادن ، پایان راه ما نیست!
آغاز عشق ورزی ، پایان ماجرا نیست ...
((به نام خداوند زیبا سخن))
آخـر شدم در این راه عاشق تر از زلیخا
پر دردتر ز شیرین ... مجنون ترم ز لیلا
پنهان شدم ز چشمت تا راز دل ندانی
"دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا"
((به نام خداوند زیبا سخن))
ای عشق! به این حال نزارم بنگر
با دیده ی دل به قلب زارم بنگر
یک عمر به جستجوی کویَت هستم
با شمع رُخَت به شام تارم بنگر
((به نام خداوند زیبا سخن))
در قلب من جز رد پای تو عبوری نیست
وقتی نباشی نیستم جای صبوری نیست
صد بار پرسیدی و صد پاسخ شنیدی!
باور نکردی نازنینم عشق صوری نیست
من ماندم و این شعرهای خالی از آهنگ
باز آ ؛ سزای عاشقان فریاد دوری نیست
اینجا بدون تو هوا تاریک تاریک است
آهوی من! بی چشم تو در شهر نوری نیست
چون کوه بودم قبل تو ؛ مغرور و بی احساس
باز آ ؛ در این دریای غم ... دیگر غروری نیست
چون رود جاری می شود اشک از نگاه من
خالیست اینجا بعد تو دیگر حضوری نیست